...

طبیعی نیست ...
- ۰ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۹
- ۱۶۰ نمایش
سارای قوی من
میگویند که منشا بسیاری از مشکلات، عدم درک مشترکه و درک مشترک نیازمند اینه که ما خودمون رو جای طرف مقابل قرار بدیم و از دریچه نگاه اون به قضایا نگاه کنیم. مدتی که مشغول نوشتن طرح و آماده کردن ارائه بودم به این فکر میکردم که این چند ماه -که البته داره وارد سال میشه- تو تکلیف خودتو دقیق نمیدونستی و دیدم خدایا چقدر سخته تجربه کردن چنین شرایطی. البته اینکه چرا حین مطالعه مقاله و جستجوی پایگاههای داده بیوانفورماتیک و یادگیری تلفظ درست واژه های علمی این افکار به ذهن من اومده بود خود یه نامه جدا است اما بدون که تصمیم گرفتم هر چه سریعتر پیشت بیام تا حرف های زدنی رو بزنیم و کارهای مونده رو انجام بدیم و تصمیم نهایی رو بگیریم تا هر دو راحت تر بتونیم به مسیرمون ادامه بدیم.
جالبه در ازای ساعاتی که به تشکیل زندگی و جزئیات رابطه مادام العمر با یک فرد دیگه (که تو باشی) فکر میکردم، فهمیدم که عملاً ساعات بیشتری به خودم فکر کردم؛ به عادات خوب و بدم، ریزه کاری های شخصیتم و حتی خاطراتی که منو تعریف میکنند. تو هم قبلاً گفته بودی که تا حدی اینطور هستی. این عادت نوشتن و گوش دادن به پیانو و نوشیدن چای تازه دم بدجور داره منو وسوسه میکنه که برای همیشه ادامه بدمش. ولی خب حیف که حرف زیادی برای گفتن ندارم!
Monica: But I thought you wanted to live by yourself.
Joey: I did. I thought it'd be great. I figured I'd have, like, time alone with my thoughts. But, you know, it turns out I don't have as many thoughts as you'd think!
عجیبه، امروز این دومین باره که گوشم سوت میکشه، نمیدونم آیا کسی داره پشت سرم حرف میزنه؟!
از من گلایه خواسته بودی؟ هیچوقت توی عمرم به طور جدی از چیزی شاکی نبودم. در بدترین شرایط هم به این فکر کردم که وجود داشتن و حس کردن هستی حتی از طریق رنج بهتر از عدمه! حالا نه اینکه دیگه همه اش هم آه و عذاب باشه! البته همیشه چیزهای ریزی برای شاکی بودن وجود داره: همین که پیتزای گوشت آنگوس و اسفناجم حین نوشتن این نامه سوخت کافی نیست؟ ولی راستش رو بخوای خوردمش و لذت هم بردم. به خودم میگفتم بندازش دور پسر! این همه اش سوخته است و پر از اکریلامید. ولی چکار کنم، دلم به حالش سوخت و دیدم نباید از روی ظاهر قضاوتش کنم! درسته که سیاه شده بود ولی به قولی
#black_pizzas_matters
میدونی وقتی آدم مشغول نوشتن میشه دوست داره همه افکار و احساساتش، حتی سوت کشیدن گوش را هم یه جایی برای خوانننده ثبت کنه. به نظرت طبیعیه؟
به اومدن فکر میکنم، به تو و ازدواج و حس های جدید، به بودن در محیطها و کنار آدمهای آشنا. حتی دلم برای گارسون خوش اخلاق کافی شاپ سیاه و سفید که حین پذیرایی از مشتریان روی یک میز دیگه شطرنج بازی میکرد هم تنگ شده. یعنی هنوز هم اونجا مشغول به کاره یا با اومدن کرونا جایی دیگه روزگار میگذرونه؟ راستش به آینده هم فکر میکنم ولی نگران نیستم. به گذشت زمان اما بیشتر حساس شدم. دلم نمیخواد اندک زمانی رو که داریم توی تنهایی سپری کنیم. احساس خستگی ذهنی هم میکنم بابت این مدتی که اینجا بودم و فکر میکنم باید کمی استراحت کنم. اومدن ایران کنار تو و خانواده میتونه فرصت خوبی برای تجدید قوا باشه، هرچند که میدونم به محض اومدن به ایران دلم برای اتاقم توی سیدنی و تنهایی عمیقش تنگ میشه. اینجا شبها که توی تختم و آماده رفتن به خواب میشم فکر میکنم بعد ازدواج هم ممکنه دلم برای تنهایی و خلوت تنگ بشه، طبیعیه؟
امروز که داشتیم در مورد عادت هامون حرف میزدیم متوجه شدم من از عادت هام گله دارم، درست مثل بعضی غلط های املایی که از دید خودت بی اهمیته ولی وجود دارند و از دید دیگران ممکنه ناپسند و مضر باشند. سوال اینجاست که از دید منفعت گرایانه آیا زندگی مشترک میتونه باعث بشه هردوی ما دست از عادت های بد برداریم و جای اونها رو با رفتارهای مفید و زیبا عوض کنیم؟ سارا من به این نوع تجربه کردن تو هم عادت کردم، شاید عادت بدی باشه اما جزئی از زندگیم شده نشستن تو این اتاق و مشغول بودن به خودم و حرف زدن با تو. شاید توی این شرایط راه دیگه ای نداشتیم ولی دلم نمیخواد همیشه توی این حالت بمونیم. میدونم به این فکر میکنی که وقتی من بیام دیگه باید از این نوع آشنایی دست بکشیم. خیلی چیزها از هم یاد گرفتیم ولی چیزهایی هم هست که مستلزم حضور فیزیکی فرد مقابله. دارم لحظه شماری میکنم برای نوع دیگر شناختن، برای واقعیت. برای همین بود که وقتی به من گفتی برو آزمایش ها و کارهاتو از سر بگیر تا زمان از دست نره چیزی توی دلم فرو ریخت: اگر به خاطر جواب ها مجبور بشم بیشتر بمونم چی؟ اگر کارم به مشکل خورد و یک ماه شد دو ماه چی؟ اگه اون موقع پرواز نبود چی؟ نمیدونم چرا شرزین ایوب بی طاقت شده، طبیعیه؟
شرزین بیصبر!
18 خرداد 1399