ایران من
سارای کبیر من
بالغ شدن چیز عجیبی است. نه به خاطر ملتحم شدن به شیوه بچه شیعه ها یا دورگه شدن صدا. بلوغ یعنی سطحی جدید از تفکرات و به تبع اون خواسته هایی منطقی تر، انسانی تر و متاسفانه در مواردی خودخواهانه تر. آرزوهایی که در عین حال قادرند سخت ترین منطق های بتنی جهان رو در هم فروبشکنند و دنیا رو برای اونهایی که قراره تازه به دنیا بیان تبدیل به جای بهتری برای زیستن بکنند. همیشه این من بودم که بیشتر حرف زدم؛ امروز فقط چند سوال میپرسم و تو توی ذهنت با من حرف بزن. جوابی، آهی و حتی سکوتی.
نمیدونم کی قراره بالغ بش(ی)م. تا کی باید شاهد هدر رفتن عمر و جوانی و زندگی افرادی باشم که باهاشون زبان و فرهنگ مشترک دارم؟ مسئول بیسوادی این افراد چه کسی است؟ اون هم در سالروز قتل امیرکبیر، انسان بلند نظری که به بهترین وجه ممکن بالغ بود و مانند یک پدر دلسوز کمر به همت اصلاح امور بسته بود. تا کی افراد باسواد و امیرکبیرگونه این جامعه باید در پستو مخفی باشند و به جای اونها مشتی بیسواد بی رغبت به علم و دانش با مدرک های کیلویی و در بهترین حالت بارزده شده از همون به اصطلاح خارج، مشغول شیادی باشند؟ تا کی عوام باید با حرکت های گله ای آینده خود و نسل های آتی رو به دست جلادان و ناخلفان بسپارند؟ تا کی هواپیماهای صد میلیون دلاری آینده سازان این کشور رو از مردمی که به شدت نیاز به سازندگی فکری دارند برای همیشه جدا میکنند؟ ایران من باید از کدام کشور خسارت این نخبگان رو طلب کنه؟ چند میلیون دلار؟ در چنین مواردی تنها سوال های بی پاسخ هستند که به ذهنم هجوم میارند و مثل بچه شیطونی که چوب در لانه زنبورها کرده باشه مجبور میشم از ترس نیش زنبورها به نزدیک ترین برکه موسیقی پناه ببرم.
امیر من، خواستم چیزی ننویسم، سخت نگیرم، توی برکه بمونم، تنها باشم، مثل قاطبه ایرانی جماعت زیر لب بگم «انشاالله که درست میشه» و از این جور حرف ها. ولی حداقل کاری که در این مواقع از ما برمیاد شاید این باشه که انسان به دوستانش و به افرادی که اونها را دوست داره امید بده. کمی بالغانه تر که فکر کردم دیدم مثل قدیم از این حوادث ناامید نشدم؛ از آتش گرفتن جنگل و کشتگه عمر سر به پیاده روی های طولانی نگذاشتم. شاید چون دلم به اون تک نهالی خوشه که باغبانش تو خواهی بود و در حیاط خونه خودمون قراره ریشه بدوونه و شاخ و برگ بده و به بار بشینه. تلخی آتش گرفتن جنگل به قوت خود باقی خواهد ماند اما فکر ریشه زدن درخت های جدید میتونه مرهمی بر حال ما باشه.
ایران تو
«حتی اگر بدانم که فردا دنیا از هم میپاشد، باز هم امروز یک درخت سیب خواهم کاشت.»
مارتین لوترکینگ
- ۹۹/۰۲/۰۷
- ۱۷۳ نمایش
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.