از خاورمیانه تا اقیانوسیه

قراره که با هم اینجا بنویسیم، از عاشقانه هایمان، سفرنامه هایمان و کلنجارهایمان

از خاورمیانه تا اقیانوسیه

قراره که با هم اینجا بنویسیم، از عاشقانه هایمان، سفرنامه هایمان و کلنجارهایمان

از خاورمیانه تا اقیانوسیه
آخرین نظرات

 

در زمان های قدیم پادشاهان نامه ای در دست سواری می گذاشتند و آن را بر روی اسب روانه دیاری دیگر می کردند. آن نامه چندین هفته و یا چندین ماه در راه بود تا به مقصد می رسید و همان زمان طول می کشید تا نویسنده پاسخ نامه خود را دریافت کند.

این روزها این نحوه ارتباط برای ما بیشتر شبیه یک شوخی مضحک و ترسناک به نظر می رسد. ما در عصری زندگی می کنیم که طول عمر یک رابطه عاشقانه به همین اندازه است.

از دریافت یک پیام در فضای مجازی با این مضمون که " بی تو به سر نمی شود" تا دریافت پیام دیگری با این جملات " که با تو هم به سر نمی شود، اصلا دیگه نمی خوام قیافت رو تحمل کنم" فاصله زیادی نیست.

اما آیا واقعا سرعت ارتباطاتمان بر روی کیفیت رابطه هایمان تاثیر مثبتی داشته است؟

بعضی ها می گویند بله ... ناف ما را هفت ماهه بریده اند و نمی توانیم همانند مادر و مادر بزرگ هایمان هفته ها را در انتظار یک نامه آن هم آنقدر خلاصه و کوتاه به سر کنیم. اصلا مگر می توان عاشق بود و از معشوق لحظه ای بیخبر بود؟ این ها را هم بیخیال شویم، اگر من ندانم که یک روز کجاست، از کجا می خوام بفهمم داره چه غلطی میکنه و نکنه زیر آبی رفته باشه!؟

عده ای هم همچنان دوست دارند " نامه داشته باشند" و در انتظار یک جمله عاشقانه شب و روز خود را به زیبایی سر کنند. معتقدند عشق آنقدر حرمت دارد که می توان سال ها برایش صبر کرد و یعقوب وار در غم دوری دوست بسیار گریست ...

نظرات هر دو گروه محترم، من دوست دارم اینجا درباره نظرات و تجربیاتم خودم بنویسم.

امروز که حسابی کلافه شده بودم و احساس می کردم زمانم را به درستی استفاده نمی کنم برای بارها به نتیجه مشابهی رسیدم و آن این است که زندگی کردن در فضای مجازی مرا کلافه کرده است.

امروز برای شاید دهمین بار تصمیم گرفتم کمتر در فضای مجازی باشم.... چون به صورت واضح زندگی حقیقی ام را در دنیای واقعی گم کرده ام.

این حرف ها را کسی می گوید که شاید 99 درصد از کارهایش به صورت مستقیم با دنیای دیجیتال در ارتباط است، نامزدش را فقط در دنیای دیجیتال دارد و تنها راه ارتباطیشان را بایت های مصرفیشان مشخص می کنند. این بایت ها هستند که باید شناخت بهتری از فرد مورد نظرش به او بدهند. این بایت های مصرفی هستند که او را دنیای علم به روز نگه می دارند... اما همچنان معتقد است که زندگی اش را می تواند به صورت واقعی تری سپری کند و ریتم زندگی اش را آهسته تر کند.

امروز لحظه ای تصور کردم که دوربینی در گوشه خانه نصب باشد و تمام رفتار و سکنات من را ضبط کند. یه روز ضبط شده از این دوربین را به تصویر می کشم!

صبح که بیدار می شوم فورا موبایلم را چک میکنم، لحظاتی با موبایل می خندم و موبایل را به آرامی گوشه ای می گذارم. لباس هایم را که عوض میکنم آهنگ ملایمی از موبایل پخش می شود. هرچند دقیقه به سمت موبایل می روم و انگشت هایم را روی آن می کشم. موبایل زنگ میزند، بله دوساعتی را در حالی که به موبایل زل زده ام می گذرانم... قهقهه می زنم، گاهی دلخور می شوم و لحظه ای بعد می خندم... به خودم می آیم و می بینم از دنیای علم عقب مانده ام ... با موبایل مقاله ای می خوانم اما متوجه مقاله نمی شوم چون مرتب از اینستاگرام پیام دارم که فلان شخص عکسی که هیچ ربطی به او ندارد را پسندیده (لایک) است. می روم ببینم بقیه چه عکس هایی گذاشته اند و میزان ارتباطشان را با هدف خلقتم چک میکنم. هیچ کدام به من ربطه نداشت اما خب من هم می پسندمشان تا خدا از همه ما راضی باشد. دلم حسابی ضعف می رود، ناهارم را وقتی که در حال گوش دادن به پادکست زندگی نامه ماری کوری و مصائبی که کشیده است، آماده میکنم. لحظه ای غرق لذت می شوم از اینکه این پادکست را برای گوش دادن انتخاب کرده ام و چقدر مفید واقع شدم. الحق و الانصاف که الکی به کسی نوبل آن هم دوبار نمی دهند. او قطعا اهداف بزرگی در سر می پرورانده و بسیار در این راه جنگیده است. غرق در زندگی ماری کوری هستم اما می بینم فکر کردن به زندگی سخت او مرا به شدت خسته کرده است و می بایست با یک یا دو اپیزود از سریال مورد علاقه ام وقت بگذرانم. با بهانه یادگیری زبان انگلیسی به جای دو اپیزود چهار اپیزود را بی وقفه نگاه می کنم و بله ... ناهارم را خورده ام ... اما یادم نمی آید خوش مزه بود یا بد مزه! به هر حال قشنگ تزئین شده بود و برای مادرم در فضای مجازی عکسش را ارسال کردم. مدتی با گوشی ور می روم و متوجه میشوم از کسی که دوستش دارم توجه کافی دریافت نمی کنم... از صبح تا به الان هم که کار مفیدی نکرده ام و فقط به او و زندگی مشترکمان فکر کردم!!! اصلا او چرا سراغی از من نمی گیرد؟؟!! گوشی را طلبکارانه بر میدارم و از همان فضای مجازی غرغر کردن را شروع می کنم. سه ساعتی طول می کشد تا آرامم کند و به من بفهماند که دوستم دارد! دیگر شب شده است و من هم که کار مثبتی نکردم، بگذار کمی کتاب بخوانم تا بعد بتوانم به شمارگان کتاب هایی که خوانده ام، بیافزایم. فیدیبو را باز می کنم و دیجیتال کتاب می خوانم. چشم هایم به شدت می سوزد و مغز سرم درد می کند. به شدت کسل و بی حوصله هستم. امروز روز خوبی نبود فردا را بهتر آغاز می کنم .................. و روز از نو!

نتیجه را به خودم و به خودتان می سپارم

خودمان را گول نزنیم!

سارا

6 تیر 1399

 

 

  • سارا

...

۲۸
خرداد

 

 

طبیعی نیست ...

 

  • سارا

انتظار

۱۹
خرداد

سارای قوی من

می­گویند که منشا بسیاری از مشکلات، عدم درک مشترکه و درک مشترک نیازمند اینه که ما خودمون رو جای طرف مقابل قرار بدیم و از دریچه نگاه اون به قضایا نگاه کنیم. مدتی که مشغول نوشتن طرح و آماده کردن ارائه بودم به این فکر می­کردم که این چند ماه -که البته داره وارد سال می­شه- تو تکلیف خودتو دقیق نمی­دونستی و دیدم خدایا چقدر سخته تجربه­ کردن چنین شرایطی. البته این­که چرا حین مطالعه مقاله و جستجوی پایگاه­های داده بیوانفورماتیک و یادگیری تلفظ درست واژه­ های علمی این افکار به ذهن من اومده بود خود یه نامه جدا است اما بدون که تصمیم گرفتم هر چه سریع­تر پیشت بیام تا حرف­ های زدنی رو بزنیم و کار­های مونده رو انجام بدیم و تصمیم نهایی رو بگیریم تا هر دو راحت تر بتونیم به مسیرمون ادامه بدیم.

جالبه در ازای ساعاتی که به تشکیل زندگی و جزئیات رابطه مادام العمر با یک فرد دیگه (که تو باشی) فکر می­کردم، فهمیدم که عملاً ساعات بیشتری به خودم فکر کردم؛ به عادات خوب و بدم، ریزه کاری­ های شخصیتم و حتی خاطراتی که منو تعریف می­کنند. تو هم قبلاً گفته بودی که تا حدی اینطور هستی. این عادت نوشتن و گوش­ دادن به پیانو و نوشیدن چای تازه دم بدجور داره منو وسوسه می­کنه که برای همیشه ادامه بدمش. ولی خب حیف که حرف زیادی برای گفتن ندارم!

Monica: But I thought you wanted to live by yourself.

Joey: I did. I thought it'd be great. I figured I'd have, like, time alone with my thoughts. But, you know, it turns out I don't have as many thoughts as you'd think!

عجیبه، امروز این دومین باره که گوشم سوت می­کشه، نمی­دونم آیا کسی داره پشت سرم حرف می­زنه؟!

از من گلایه خواسته بودی؟ هیچ­وقت توی عمرم به­ طور جدی از چیزی شاکی نبودم. در بدترین شرایط هم به این فکر کردم که وجود داشتن و حس کردن هستی حتی از طریق رنج بهتر از عدمه! حالا نه اینکه دیگه همه­ اش هم آه و عذاب باشه! البته همیشه چیز­های ریزی برای شاکی بودن وجود داره: همین که پیتزای گوشت آنگوس و اسفناجم حین نوشتن این نامه سوخت کافی نیست؟ ولی راستش رو بخوای خوردمش و لذت هم بردم. به خودم می­گفتم بندازش دور پسر! این همه ­اش سوخته است و پر از اکریلامید. ولی چکار کنم، دلم به حالش سوخت و دیدم نباید از روی ظاهر قضاوتش کنم! درسته که سیاه شده بود ولی به قولی

#black_pizzas_matters

میدونی وقتی آدم مشغول نوشتن میشه دوست داره همه افکار و احساساتش، حتی سوت کشیدن گوش را هم یه جایی برای خوانننده ثبت کنه. به نظرت طبیعیه؟

به اومدن فکر می­کنم، به تو و ازدواج و حس های جدید، به بودن در محیط­ها و کنار آدم­های آشنا. حتی دلم برای گارسون خوش ­اخلاق کافی ­شاپ سیاه­ و­ سفید که حین پذیرایی از مشتریان روی یک میز دیگه شطرنج بازی می­کرد هم تنگ شده. یعنی هنوز هم اونجا مشغول به کاره یا با اومدن کرونا جایی دیگه روزگار می­گذرونه؟ راستش به آینده هم فکر می­کنم ولی نگران نیستم. به گذشت زمان اما بیشتر حساس شدم. دلم نمی­خواد اندک زمانی رو که داریم توی تنهایی سپری کنیم. احساس خستگی ذهنی هم می­کنم بابت این مدتی که اینجا بودم و فکر می­کنم باید کمی استراحت کنم. اومدن ایران کنار تو و خانواده می­تونه فرصت خوبی برای تجدید قوا باشه، هرچند که می­دونم به محض اومدن به ایران دلم برای اتاقم توی سیدنی و تنهایی عمیقش تنگ می­شه. این­جا شب­ها که توی تختم و آماده رفتن به خواب می­شم فکر می­کنم بعد ازدواج هم ممکنه دلم برای تنهایی و خلوت تنگ بشه، طبیعیه؟

امروز که داشتیم در مورد عادت هامون حرف می­زدیم متوجه شدم من از عادت­ هام گله دارم، درست مثل بعضی غلط­ های املایی که از دید خودت بی اهمیته ولی وجود دارند و از دید دیگران ممکنه ناپسند و مضر باشند. سوال این­جاست که از دید منفعت­ گرایانه آیا زندگی مشترک میتونه باعث بشه هردوی ما دست از عادت­ های بد برداریم و جای اون­ها رو با رفتار­های مفید و زیبا عوض کنیم؟ سارا من به این نوع تجربه­ کردن تو هم عادت کردم، شاید عادت بدی باشه اما جزئی از زندگیم شده نشستن تو این اتاق و مشغول ­بودن به خودم و حرف ­زدن با تو. شاید توی این شرایط راه دیگه ­ای نداشتیم ولی دلم نمی­خواد همیشه توی این حالت بمونیم. می­دونم به این فکر می­کنی که وقتی من بیام دیگه باید از این نوع آشنایی دست بکشیم. خیلی چیز­ها از هم یاد گرفتیم ولی چیز­هایی هم هست که مستلزم حضور فیزیکی فرد مقابله. دارم لحظه­ شماری می­کنم برای نوع دیگر شناختن، برای واقعیت. برای همین بود که وقتی به من گفتی برو آزمایش­ ها و کارهاتو از سر بگیر تا زمان از دست نره چیزی توی دلم فرو ریخت: اگر به خاطر جواب­ ها مجبور بشم بیشتر بمونم چی؟ اگر کارم به مشکل خورد و یک ماه شد دو ماه چی؟ اگه اون موقع پرواز نبود چی؟ نمی­دونم چرا  شرزین ایوب بی­ طاقت شده، طبیعیه؟

شرزین بی­صبر!

18 خرداد 1399

 

 

  • سارا

شرزین عزیزم،

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به ازدواج فکر می کنم.

به باید ها و نباید ها، به شباهت ها و تفاوت ها، به خانواده ها و اهمیت شان در زندگی مشترک، به عادت ها، پول و هزاران مسائل متفاوت دیگر ...

شاید جالب باشد بدانی که بیشتر از هر زمان دیگری هم به گذشته، حال و آینده خودم فکر می کنم.

وقتی در کتابی که مشاور به ما معرفی کرد <1001 پرسش های پیش از ازدواج> را باهم بلند می خوانیم و غرق در خاطرات کودکی و نوجوانیمان می شویم، به خودم و عمر سپری شده ام عمیق تر می اندیشم.

ازدواح عجب هزارتویی است ...

جنبه های سیاسی، اقتصادی، تاریخی، جامعه شناختی و ... درونت را با مهارت هرچه تمام تر بیرون می کشد.

خودت را با خود واقعیت آشنا می کند.

تو را مجبور می کند تا ساعت ها به موضوعی که پیش از این اصلا اهمیتی نداشت، فکر کنی.

گاهی چنان مست و سرخوشت می کند که خدا را بنده نیستی و گاهی در ظلمات شک و ندانم کاری رهایت می کند تا خودت را درست تر بیابی.

گاهی به خودت افتخار می کنی و لحظه ای بعد افسوس نداشته ها و یا ندانسته هایت را خواهی خورد.

ممکن است عمری بر عقیده ای مصمم باشی و درست ساعتی بعد خودت را در چالشی بزرگ پیدا کنی.  

حتی ساعت ها تلاش می کنی که عقیده ات را به دوستت بفهمانی و در این حین خود دانسته ها کسب می کنی.

ازدواج عجب هزارتویی است ...

حساب ثانیه ها، روزها و سال ها را دقیق تر داری...

تازه می فهمی که چند عدد ساعت بر روی دیوار های خانه نصب کرده ای

متوجه دنیای بی رحم دقیقه ها خواهی شد

ساعت های تنهایی را درست تر و با کیفیت تر سپری خواهی کرد و قدر ثانیه های با هم بودن را بیشتر می دانی

دقیقه های باقی مانده آینده را با فرد دیگر به اشتراک می گذاری و این بار با همراهی شخص دیگری برای سال های بعد برنامه ریزی خواهی کرد.

ازدواج عجب هزار تویی است ...

تو را مجبور می کند وقتی غرق در تفکرات و شناخت دیگری و خود هستی، به آوردن اشخاص دیگری هم به این دنیا فکر کنی و درست تصمیم بگیری

از تو می خواهد تا علایق، تصمیمات، راز ها، افکار پس ذهنت را با شخص دیگری به اشتراک بگذاری

خنده دار است ولی می خواهد شخص غریبه ای را که تا پیش از این حتی یک بار هم ندیده ای، شخص اول زندگی ات، محرم راز هایت، همبسترت و هم دردت کنی!

از هر پدر و مادری سخت گیرتر است، اما در عین حال نیز خوشبختی تو را می خواهد

مثل تمامی معلم های دنیا تکالیف و مسئولیت هایی به تو واگذار می کند، اما این بار باید در میدان عمل کارورزی کنی

به تو عشق، صبر، گذشت، کار تیمی، تعامل و هزاران درس دیگر را یاد می دهد

ممکن است جان سوز به نظر برسد اما اگر معلم ازدواج تو را پاس کرد، زندگی شیرین تری در انتظار توست

 

سارا 

13 اردیبهشت 1399

 

 

 

 

 

  • سارا

ایران من

۰۷
ارديبهشت

سارای کبیر من

بالغ شدن چیز عجیبی است. نه به خاطر ملتحم شدن به شیوه بچه شیعه ها یا دورگه شدن صدا. بلوغ یعنی سطحی جدید از تفکرات و به تبع اون خواسته هایی منطقی تر، انسانی تر و متاسفانه در مواردی خودخواهانه تر. آرزوهایی که در عین حال قادرند سخت ترین منطق های بتنی جهان رو در هم فروبشکنند و دنیا رو برای اونهایی که قراره تازه به دنیا بیان تبدیل به جای بهتری برای زیستن بکنند. همیشه این من بودم که بیشتر حرف زدم؛ امروز فقط چند سوال میپرسم و تو توی ذهنت با من حرف بزن. جوابی، آهی و حتی سکوتی.

نمیدونم کی قراره بالغ بش(ی)م. تا کی باید شاهد هدر رفتن عمر و جوانی و زندگی افرادی باشم که باهاشون زبان و فرهنگ مشترک دارم؟ مسئول بیسوادی این افراد چه کسی است؟ اون هم در سالروز قتل امیرکبیر، انسان بلند نظری که به بهترین وجه ممکن بالغ بود و مانند یک پدر دلسوز کمر به همت اصلاح امور بسته بود. تا کی افراد باسواد و امیرکبیرگونه این جامعه باید در پستو مخفی باشند و به جای اونها مشتی بیسواد بی رغبت به علم و دانش با مدرک های کیلویی و در بهترین حالت بارزده شده از همون به اصطلاح خارج، مشغول شیادی باشند؟ تا کی عوام باید با حرکت های گله ای آینده خود و نسل های آتی رو به دست جلادان و ناخلفان بسپارند؟ تا کی هواپیماهای صد میلیون دلاری آینده سازان این کشور رو از مردمی که به شدت نیاز به سازندگی فکری دارند برای همیشه جدا میکنند؟ ایران من باید از کدام کشور خسارت این نخبگان رو طلب کنه؟ چند میلیون دلار؟ در چنین مواردی تنها سوال های بی پاسخ هستند که به ذهنم هجوم میارند و مثل بچه شیطونی که چوب در لانه زنبورها کرده باشه مجبور میشم از ترس نیش زنبورها به نزدیک ترین برکه موسیقی پناه ببرم.

امیر من، خواستم چیزی ننویسم، سخت نگیرم، توی برکه بمونم، تنها باشم، مثل قاطبه ایرانی جماعت زیر لب بگم «انشاالله که درست میشه» و از این جور حرف ها. ولی حداقل کاری که در این مواقع از ما برمیاد شاید این باشه که انسان به دوستانش و به افرادی که اونها را دوست داره امید بده. کمی بالغانه تر که فکر کردم دیدم مثل قدیم از این حوادث ناامید نشدم؛ از آتش گرفتن جنگل و کشتگه عمر سر به پیاده روی های طولانی نگذاشتم. شاید چون دلم به اون تک نهالی خوشه که باغبانش تو خواهی بود و در حیاط خونه خودمون قراره ریشه بدوونه و شاخ و برگ بده و به بار بشینه. تلخی آتش گرفتن جنگل به قوت خود باقی خواهد ماند اما فکر ریشه زدن درخت های جدید میتونه مرهمی بر حال ما باشه.

ایران تو

 

«حتی اگر بدانم که فردا دنیا از هم می‌پاشد، باز هم امروز یک درخت سیب خواهم کاشت.»

مارتین لوترکینگ

 

  • سارا

روزهای خوب

۱۹
فروردين

حسن یوسف قوت جان شد سال قحط

آمدیم از قحط ما هم سوی تو

 

همه جا تعطیل است؛ آدم ها همه داخل خانه های خود پناه گرفته اند و منتظر. چیزی که در گذشته رخ داده، اکنون در حال تجربه آن هستیم و در آینده هم محتمل خواهد بود. نمیدانم در همین لحظه چه کاری از دستم برای سارایی که دوستش دارم برمی آید؟ برای خودم لیوانی چای تازه دم درست میکنم و به موسیقی گوش میدهم: پیام تک نوازی پیانو این است که به زودی همه چیز روبراه خواهد شد. آهنگ ساز، نوازنده و حتی پیانو یکصدا فریاد میزنند که «به زودی همه چیز درست خواهد شد». اما منظره ای که من میبینم، آنسوی پنجره، آسمانی گرفته، مملو از ابرهای تیره است. شاید جای من اینجا نیست. باید جایی باشم که خیلی وقته بهار به اونجا سرک کشیده: نشسته زیر سایه درختی پهناور و مشغول گوش دادن موسیقی جوی روان، کنار تو. آیا آهنگساز هم دلبرکی داشته جایی در این شهر؟ آیا با وجود جدایی ها باز هم معتقد بوده روزهای خوب در راهند؟

به نظرم رسید که آهنگساز نمیتوانسته صرفاً به خیالبافی و نوشتن قطعه بسنده کرده باشه، حتماً کاری انجام داده، حتی یک کار کوچک. شاید دسته گلی برای کسی که دوستش داشته؟ یا هدیه ای ساده برای جلب توجهش؟ برای معشوقی که جهان دیگری رو به روی چشمان اون گشوده چه کاری از دستش برمیاد؟ آهنگ به انتها رسیده و ابرها همچنان حضور دارند. وقتی به تک تک نت های تشکیل دهنده آهنگ فکر میکنم متوجه میشم که همون نت های ساده و به ظاهر عادی هستند که شالوده این آهنگ زیبا رو ساختند، بالا و پایین و ریتم و حس به اون بخشیدند. پس با این حساب، کارهای کوچک من میتوانند برای تو تداعی کننده آهنگ آشنایی باشند که همیشه ته ذهنت جا خوش کرده؟ آهنگی که وقتی حالت خوب خوبه زیرلب برای خودت زمزمه میکنی؟

در این روزها هنگامی که در سربالایی های به ظاهر تمام نشدنی سیدنی مشغول پدال زدن هستم همیشه آهنگی زیر لبمه. نت های آهنگ با رکاب زدن همگام میشوند و درست وقتی حس میکنی توان ادامه دادن نداری به خودت میای و میبینی که سربالایی با تمام طاقت فرساییش به انتها رسیده و شتابان وارد سرازیری میشی. سختی پدال زدن جای خودش رو به شتاب لذت بخش و هیجان سرعت میده، بوی گل های کنار جاده صورتت رو نوازش میکنه و با تنفس عطر گل ها به این باور میرسی که به راستی همراه سختی آسانی است. شاید فقط کافیه نگاهمون رو به سختی ها عوض کنیم. شاید باید تا وقت داریم نت های درست رو بنوازیم. چند روز دیگه گلهایی که به یاد تو برات فرستادم خشک خواهند شد. چیزهایی که برات به عنوان هدیه خریدم بسته به ترکیبشون بعد از مدتی به طبیعت بازخواهند گشت. بدن هایمان نیز. بله، عمر ساز محدوده. اما اطمینان دارم حس دوست داشتنت، نت هایی که به یاد تو نواختم و آهنگی که هر دو با هم زمزمه کردیم تا ابد در جهان هستی برقرار خواهد بود. ابرهای تیره نم نم شروع به بارش میکنند...به زودی همه چیز درست خواهد شد.

منو ببخش که به مناسبت زادروزت پیامی مناسب حال و احوال نوروز نفرستادم. شرمنده مانند قدیم ها...مثل همیشه.

شرزین 38 ساله از سیدنی!ا

19 فروردین 1399

 

  • سارا

حماقت مسیری است بدون انتها

بعضی از افراد به نظر می رسد جاده را می شناسند و حتی الامکان سعی می کنند پا در آن جاده نگذارند

بعضی ها پس از ورود به جاده، متوجه مسیر سنگلاخی و غیر عادی جاده می شوند و خود را کنار می کشند

اما بعضی از افراد، چنان در منجلاب حماقت به دام افتاده اند که تفاوت راه را از بی­راهه حتی با راهنمایی های یک کاربلد هرگز تشخیص نخواهد داد.

  • سارا

امروز وقتی مرتب سرفه می کردم و تمام بدنم درد می کرد و آبریزش بینی داشتم، در حد مرگ ترسیده بودم

مدام به مادرم می گفتم که کرونا گرفته ام و می بایست قرنطینه شوم...  

فهمیدم که آدمی زاد چقدر می تواند تا سر حد مرگ بترسد و بهراسد 

 

امروز وقتی از شدت اضطراب و ترس، درد شدیدی را در قفسه سینه ام حس کردم و نفس ام را بند آورده بود...

فهمیدم که چقدر انسان می تواند ضعیف و ناامید شود

 

امروز وقتی فارغ از تمامی این دغدغه های جسمی، هندزفری را در گوش گذاشتم و به رمان بر بلندی های بادگیر گوش دادم و همزمان نیز تکه های مرغ و قارچ های تکه تکه شده را سرخ می کردم به خودم آمدم و دیدم سرفه هایم را فراموش کردم و از درد قفسه سینه هم خبری نیست.

وقتی پدر و مادرم از طعم غذایم تعریف کردن... 

فهمیدم که زندگی یعنی همین ... به دنبال ساده ترین بهانه ها بگردی تا سختی و رنج زندگانی را فراموش کنی

خودت را مشغول افرادی کنی که دوستشان داری و آنوقت می فهمی که قوی ترین موجود دنیا هستی

بخوانی و بدانی که نویسنده ای سال ها پیش اثری برجای گذاشته است و امروز اثری از خودش باقی نیست.

پس تو نیز باید به دنبال خلق اثری باشی و با تمام وجود درک کنی که به زودی اثری از تو نخواهد ماند، چه با ویروس کرونا و چه بدون ویروس کرونا

شاید معنی زندگی کردن همین باشد

به همین راحتی

به همین خوشمزگی

 

سارا 27 اسفند 1398  

 

  • سارا

 

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

 


عزیزتر از جانم،


هر صبح، با آغاز روز، وقتی نور آفتاب این قاره از لابهلای کرکره ها اتاقم را روشن می کند، فقط به این فکر میکنم که امروز چه کاری از دست من برمیاد تا این دوری به انتها برسه؟ بعد ناخودآگاه به سمت موبایلم شیرجه میزنم تا از حال تو و احساساتت طی شبی که من به ناچار به سبب تفاوت نیم روزها بی خبر بودم آگاه بشم. می تونم تو رو بدون نیاز به تصور کردن چهره، صدا و حتی اسمت که بارها و بارها با خودکار محبوبم پنهانی روی کاغذ سیاه مشق کردم، با هر قاشق از cereal مورد علاقم که درون شیر می ریزم، هر گل تازه شکوفا شده بهاری ناشناخته که برای  اولین بار در عمرم در کوچه خیابون ها و باغچه  های آراسته این شهر می بینم، یا تک تک مشاهدات جدیدی که در سطح شهر انجام میدم، تصور کنم. تو رو توی هر معامله ای که در بورس انجام میدم، با هربار مرتب کردن صبحگاهی تختم که خودت ازم خواسته بودی و بعد از اون با تیک زدن در Google Tasks از خودم حس رضایت پیدا میکنم ، با هر خرجی که به دلار میکنم و سعی میکنم کمتر کنم تا هزینه سفر برگشت به ایران یا هدیه ای چشم گیر برای تو رو تامین کنه، جلوی چشمانم می بینم.

عزیز من همه و همه این کارها رو با امید به اینکه تو رو میتونم کنار خودم برای همیشه داشته باشم، انجام میدم. وقتی کنار دوستان و همکاران اینجا صحبت از کار خوب، زندگی آروم و بزرگ کردن بچه ها میشه بیاختیار به تو فکر میکنم و لبخند میزنم. کمی بیشتر از یک هفته، از ورود من به سیدنی گذشته و من اونطور که باید و شاید به وظایفم پیرامون خودمون عمل نکردم...

باید من رو ببخشی دلبرکم!

با این حال میخوام بیشتر برات بنویسم و مصمم تر باشم و از همه مهمتر برای تناقض هایی که هر دو نگران هستیم افکار خودم رو مکتوب کنم. امروز هم تا عصر روزه داری کردم و سعی کردم بعد فیزیکی اش رو مزه مزه کنم. دوست دارم مادامی که کنارت نیستم از خودت لذت ببری و با تمام وجود از هر ثانیه زندگیت استفاده کنی. مراقب اون دختری که من دوستش دارم باش و توی این روزهای پاییزی بیشتر به قدم زدن و هم صحبتی با دوستای خوبش در محیط های دوست داشتنی دعوتش کن.

کاش می شد زودتر بیام پیشت

دوست دار تو شرزین

 

دوشنبه 15 مهر 1398 

 

  • سارا

 

 

امروز 25 اسفند ماه 1398 از خواب که برخواستم گفت دارم برایت شعر می گویم، البته فکر میکنم استعداد شعرم داره تمام میشه!!

 

فعلا تا همینجا برات گفتم، عجالتا داشته باش تا تمامش کنم

 

به محض اینکه پیامش را در واتس اپ دریافت کردم،خودم دست به کار شدم و بلافاصله تمام شده اش را برایش ارسال کردم

 

و به این ترتیب صبحم را با نثری آهنگین شروع کردم و با جر و بحث با پدر و مادر برای توصیه رعایت های بهداشتی در ایران به پابان رساندم ...

و اما متن نثر ما:

سحر سر زد به منزلگاه و ما غافل ز احوال دل مجنون و پیوسته به فکر خویش و خواهان حلول سال نو، احوال نو، با کوله باری پر به سوی یار جانانیم و در این چند روز آینده...

بیا تا هم قسم باشیم و پیمانی ز روی عشق بربندیم و با هم یک صدا گوییم: که ما هستیم... 

در بیماری و ظلم و فساد 

در زیبایی و رنگینی و حق و رفاه 

در بی حالی و درماندگی و فقر 

در اوج غرور و قدرت بی منتهای زر

بیا تا هم قدم باشیم تا اوج بلندی های حق 

بیا تا راه هم بندیم در اوج شقاوت های درد 

بیا تا پیش هم باشیم در هر ثانیه 

بیا تا آن زمان که مرگ دست مارا بست

بلند و یکصدا گوییم

ما بودیم و هستیم و نخواهیم مرد

 

25 اسفند سال یکهزار و سیصد و نود و هشت 

 

  • سارا